در کوچه سار شب

در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

هوشنگ ابتهاج

همای رحمت

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

که به ما سوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين

به علي شناختم من ، به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن

که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من

چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهداي کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان

چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت

که ز کوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم

که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي

به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»

ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

شهريار

سر سپرده

من زنده بودم اما، انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها ، تنها بجرم این که

او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

محمد علی بهمنی

دل نفرین شده ...

هر که در سینه دلی داشت ، به دلداری داد

                                دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز ...

زود برگرد ...

خدا پشت و پناهت زود برگرد

فداي شکل ماهت زود برگرد

هوا سرد است، شالت را بينداز

بگير اين هم کلاهت، زود برگرد

ببين اين گونه نگذاري بماند

دو چشمانم به راهت زود برگرد

دلم را مي شکاني اي مسافر

به جبران گناهت زود برگرد

برايت نیست جايي مثل خانه

بسوي زاد گاهت زود برگرد

بيا از زير قرآنم گذر کن

خدا پشت و پناهت، زود برگرد

نجمه زارع

دل کندن ...

دل کندن هیچگاه آسان نیست !

اگر اینطور بود فرهاد به جای کوه کندن دل میکند ...

تو گاهی در خیال من  ...

تو گاهی در خیال من

به شکل موج دریایی

کویری، کوه و صحرایی

گلی خوشرنگ و زیبایی

 

کنار چشمه ها گاهی

تو را در آب میبینم

اگر در خواب هم باشم

تو را در خواب میبینم

 

تو پنهان می شوی گاهی

میان چشم آهوها

تو را احساس باید کرد

میان رنگ ها بوها

 

بگو آخر کجا هستی ؟

همین نزدیک یا دوری ؟

دل غمگین من دیگر

ندارد طاقت دوری

با رنگ و بویت ای گل ، گل رنگ و بو ندارد

با رنگ و بویت ای گل ، گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد 


شهریار

چشم هایم را نمی بندم ...

نیست موجودی از انسان در جهان جان سخت تر

هیچ سنگی در زمین از قلب انسان سخت تر

سخت بی رحم است قانون در قمار عاشقی

هر چه آسان تر ببازی نرخ تاوان سخت تر

هر چقدر از عشق بگریزی به دام افتاده ای

در کمند افتاده آهوی گریزان سخت تر

هیچ گاه از خویش پرسیدی که آهنگر چرا

می کشد بر تیغه ی شمشیر سوهان سخت تر ؟!

شیهه ی شلاق پشتم را نوازش می کند!!

بردگان سخت جان را کار آسان سخت تر

جنگل تندر زده آموخت رازی را که نیست –

سوختن در باد از رستن به گلدان سخت تر

چشم هایم را نمی بندم ! بخوان قلب مرا !

رازهای برملا را رنج کتمان سخت تر

بیم دارم این بهار بی تو نابودم کند

گر چه گفتی نیست فصلی از زمستان سخت تر

علت کم حرفی لبهات می دانم که چیست ؟-

از رطوبت می شود کار نمکدان سخت تر

اینکه در آغوش تو اینقدر بی آرامشم

می وزد در دشتهای صاف طوفان سخت تر

اینکه می لرزند دستانم کمرگاه تو را

راندن هر مرکبی در دور میدان سخت تر

کاش مولانا ببیند قهر چشمان تو را

تا نگوید " نیست در عالم ز هجران سخت تر "

مکر شیرین زلیخا هر چه گیراتر شود

" یوسف گمگشته باز آید به کنعان " سخت تر

تا فروپاشی من، تنها دروغی مانده است

می شود با هر گناهی کار وجدان سخت تر

تکیه بر روی عصایش هر چه محکم تر زند

وقت مرگش بر زمین افتد سلیمان سخت تر

نیست جولانگاه اسب ترکمن در سنگلاخ

راه ناهموار بر چابکسواران سخت تر

کشتن جنگاوران زبده کاری مشکل است

کشتن مردی که دستش بسته از آن سخت تر

زخم بر من هر چه می خواهی بزن ! آماده ام

مرد با هر زخم تازه می شود جان سخت تر

اصغر عظیمی مهر

زیر خاکستر ذهنم باقی است ...

زیر خاکستر ذهنم باقی است

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

یادگاری است زعشقی سوزان

که بود گرم و فروزنده هنوز

 

عشقی آن گونه که بنیان مرا

سوخت از ریشه و خاکستر کرد

غرق در حیرتم ازاین که چرا

مانده ام زنده هنوز

 

گاه گاهی که دلم می گیرد

پیش خود می گویم

آن که جانم را سوخت

یاد می آرد ازاین بنده هنوز

 

سخت جانی را بین

که نمردم از هجر

مرگ صد بار به از

بی تو بودن باشد

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

چون نمردم هستم

پیش چشمان تو شرمنده هنوز

 

گر چه از فرط غرور

اشکم از دیده نریخت

بعد تو لیک پس از آن همه سال

کس ندیده به لبم خنده هنوز

 

گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت"

سال ها هست که از دیده ی من رفتی، لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز

 

دفتر عمر مرا

دست ایام ورق ها زده است

زیر بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خیالم اما

هم چنان روز نخست

تویی آن قامت بالنده هنوز

 

در قمار غم عشق

دل من بردی و با دست تهی

منم آن عاشق بازنده هنوز

 

"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"

گر که گورم بشکافند عیان می بینند

زیر خاکستر جسمم باقی است

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

حمید مصدق

حواست کجاست ؟

آسمان امشب به حالم مویه کن

روح تبدار مرا پاشویه کن

آتش افکند عاشقی بر حاصلم

گریه کن در مجلس ختم دلم

گریه کن ای عشق ، روحم تیر خورد

خانه ی احساس من شمشیر خورد

شوخ چشمی بی شکیبم کرده است

با خودم حتی غریبم کرده است

او شبی آمد مرا دیوانه کرد

او مرا یک باغ بی پروانه کرد

این بلا این درد خوب و خانه سوز

از کجا آمد نمی دانم هنوز

شاید از پشت کژاهای نیاز

شاید از ته توی جنگل های راز

آمد از دردش پرم کرد و گذشت

بی وفا سیلی خورم کرد و گذشت

ای دل بیچاره مستی می کنی؟

باز هم شبنم پرستی میکنی؟

من که گفتم ای دل بی بند و بار

عشق یعنی رنج یعنی انتظار

ای عجب کاری به دستم داد دل

هم شکست و هم شکستم داد دل

جوشایی

گل های بالشم

این عشق برای من هیچ نداشت ، اما ...

گلهای بالشم را باغبان خوبی بود

اشک های هر شب من ...

شعله ی دست تو ...

ماه بی حوصله ی دشت ، بیابان را کشت

سیب سرخی شد و چرخی زد و ایمان را کشت

سبد خالی امسال به سیبی ننشست

خاک بی برکت این مزرعه باران را کشت

حجرالاسود ما روشنی باغچه بود

قبله آنقدر عوض شد که مسلمان را کشت

کوچه در کوچه زمین خورد و به راهی نرسید

داغ این کوچه ی بن بست ، خیابان را کشت

دشنه ای داشت پدر تشنه تر از اسبم بود

درد آنقدر فرو رفت که درمان را کشت

شعله ی دست تو روشن که در این شهر هنوز

می شود با دف تو نصف خراسان را کشت ...

غلامرضا بروسان

آشنایت نیستم ؟

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم 

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا ببینم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

فاضل نظری

تمام سهم من از ...

همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می افتد

حکایت من و دنیایتان حکایت آن

پرنده ایست که به باتلاق می افتد

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها

فقط برای شما اتفاق می افتد!

تمام سهم من از روشنی همان نوریست

که از چراغ شما در اتاق می افتد

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین

چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

همیشه همره هابیل بوده قابیلی

میان ما و شما کی فراق می افتد؟

فاضل نظری

حاصل عقل

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم میریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم میریزد

آنچه را عقل به یک عمر بدست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه بهم میریزد

آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد

فاضل نظری

بهانه

از باغ می‌برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی ات کنند

پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار"

تنها به این بهانه که بارانی ات کنن

یوسف ! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست

ازنقطه‌ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه است که قربانی ات کنند

فاضل نظری

دیر و دور

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

گل نمی روید چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این، از سینه ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

فاضل نظری

بی تابی

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

فاضل نظری

من شبی تاریکم ...

هرکسی عاشق شود کارش به عصیان می کشد

عشـق آدمهـای ترسـو را به میـدان می کشـد

گـرچـه از تقـدیـر آدم ها کسـی آگـاه نیست

رنج فال قهوه را عمـری ست فنجان می کشد

سیب را حوا به آدم داد و شیطان شد رجیم !!

آه از این دردی که یک عمر است شیطان می کشد

آسـمان نازا که باشـد، رود می خشـکد ولی

رنج این خشـکیدگی را آسـیابان می کـشد 

کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سـیاه

عـاقبت با بغـض دور نام انسـان می کـشد ؟؟

نه !‌ خدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست

انتهای هـرزگی  گاهـی به ایمان می کشد

خوب می دانم چـرا با مـن مدارا می کنی 

جور جهل بره را همواره چوپان می کشد

برده داران خوب می دانند کار خویش را

برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می کشد

مــن از آن دیوانه هــای زود باور نیســتم

ساده لوحی بر جنونم خط بطلان می کشد

شــعرهـایم کودکانم بوده اند و سالـهـاست

گرگ مادر توله هایش را به دندان می کشد

مـن شـبی تاریکـم و مـاه تمـامم  نیسـتی

ماه اگر کامل شود کارش به نقصان می کشد

می رسـی از سـمت دریاهای دور ... انگـار باد

رشـته های گیسـویت را تا بیـابان می کشد

یا کـه بر تخـت روان ابرهــا بانـوی مـــاه

ناخنـش را از فـراز کـوه سوهـان می کـشد

گاه اما اشـک می ریزی و دسـتان خــدا

شانه ای از ابر بر گیسوی باران می کشد

بـادها دستــان خورشـیدند وقتی ابـر را

چون لحافی کهنه تا زیر گریبان می کشد

من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سالها

کار هر دیوانه ای روزی به زندان می کشد

اصغر عظیمی مهر