باز من ماندم و شب‌های فراق

سینه‌ی غمزده و چشم تری

مرغ دلسوخته در آتش عشق

می‌زند کنج قفس بال و پری

که برد جانب او پیغامی؟

که رساند به من از او خبری ؟

ای پرستو ز کجا می‌آیی ؟

ای کبوتر ز کجا می‌گذری ؟

ای نسیم سحر از او جه خبر ؟


عاشقم عاشق معشوقه پرست

پشت پا بر همه عالم زده‌ام

چشم پوشانده‌ام از عیش جهان

دست در دامن ماتم زده‌ام

غم او یار وفادار من است

فال قسمت همه بر غم زده‌ام

همه شب باده ز خوناب جگر

تا سحر جام دمادم زده‌ام

جان به لب آمده از تنهایی

ای نسیم سحر، آخر بنواز

گوش جان را به صدای جرسی

سوی من ناگه بازآ و بگو

چه نشستی؟ که رسد همنفسی

من در آغوش تو بی هوش شوم

ندهند این همه شادی به کسی

می‌گشایم به هوایش پروبال

هم چنان مرغ اسیر از قفسی

آه! این نیست مگر رویایی

چه کنم قدرت پروازم نیست

تیر غم بی تو شکسته‌ست پرم

تا مگر از تو رساند خبری

آستان بوسِ نسیمِ سحرم

خوب می‌دانی و می‌دانم خوب

که از این ورطه به در جان نبرم

بی تو خون گریم، بازآ، بازآ

وای از این سوزِ دلِ بی اثرم

دلگرم تابِ شکیبایی نیست

نیست جر مرگ مرا تسکینی

عشق ناکام همین عشق من است

دلم از غصه‌ به جان آمده و جان

باز زندانی زندان تن است

بی گمان قصه جان کندن من

قصه عشق همان کوهکن است

که تو شیرین به مزارم گویی

این همان شاعر شیرین سخن است.....

... وین منم تیشه به جانش زده‌ام!

فریدون مشیری