دعوا نمک زندگی هم قفسان است

تا باد میان من و تو نامه‌رسان است

موی من و آرامش تو در نوسان است

دستی که مرا از تو جدا کرد نفهمید

دعوا نمک زندگی هم‌قفسان است

بگذار که اوقات تو را تلخ کنم گاه

شیرینی بسیار خوراک مگسان است

هر چند که هر شاخه‌ گلی رنگی و بویی…

این شاخه به آن… هم صفت بوالهوسان است

این‌طور هوا حامل توفان جدیدی ست

این‌طور میان من و تو نامه‌رسان است…

دنیا که به کام تو و من نیست، نباشد

ای کاش بدانیم به کام چه کسان است؟!

 

 

مژگان عباسلو

بارانی‌ام ...

بگذار سر به سینه‌ی من در سکوت، دوست!

گاهی همین قشنگ‌ترین شکل گفتگوست

بگذار گیسوان تو با دست‌های من 1

سربسته باز شرح دهند آنچه مو به موست

دلواپس قضاوت مردم نباش، عشق

چیزی که دیر می‌برد از آدم آبروست!

آزار می‌رسانم اگر خشمگین نشو

از دوستان هر آنچه به هم می‌رسد، نکوست

من را مجال دلخوشیِ بیشتر نداد

ابرم که آفتاب دمی در کنار اوست

آغوش وا کن، ابر مرا در بغل بگیر!

بارانی‌ام! شبیه بهاری که پیش روست

مژگان عباسلو


1. بگذار دست‌های تو با گیسوان من

 

... بوسه اگر بوسه ی من !

تو ادر کاساً و ناول! به همین آسانی‌ست

ایهاالساقی! در عشق اگر و اما نیست

عشق آن موج بلند است، بگو با قلبت

قصر آرامش تو در شرف ویرانی‌ست

گوش اگر گوش تو و بوسه اگر بوسه‌ی من

بهترین راه تماس من و تو لب‌خوانی‌ست

نیست در شهر نگاری که دلت را ببرد

یوسفی باش که با میل خودش زندانی‌ست

هر زمستان سپری گشت و بهاری نرسید

بس که قشلاق من، آغوش تو تابستانی‌ست!

مژگان عباسلو

... فرهادی نمی‌بینم !

بهاران رفت و من در رفتنش شادی نمی‌بینم

سر انجام خوشی در هیچ خردادی نمی‌بینم

به تلخی شاد باش ای کوه! ویران‌تر نخواهی‌ شد

که من در کوهکن‌های تو فرهادی نمی‌بینم

به خود بیهوده ماندم خیره در آئینه، می‌دانم

رساتر از سکوتم هیچ فریادی نمی‌بینم

شکایت از که دارد قلب من؟ داد از که می‌خواهد؟

که من در آنچه با من کرد بیدادی نمی‌بینم

خوشا بیراهه را با عشق طی‌کردن که فهمیدم

همیشه آخر هر راه آبادی نمی‌بینم

دعا کن مرگ، من را از غم عشقت رها سازد

وگرنه تا قیامت روی آزادی نمی‌بینم

مژگان عباسلو

خاطره

رفته تصویرت ولی با من صدایت مانده‌است

مثل لک قاب بر دیوار جایت مانده‌است

من دلم دریاست، موسی باش! حتی برنگرد

تا نبینی بر تن من رد پایت مانده‌است

عشق آن روزی که ما را آشنا می‌کرد، گفت

کاش فردا هم ببینی آشنایت مانده‌است!

ماهی و افسوس با هر برکه قسمت می‌کنی

خاطراتی را که از دریا برایت مانده‌است

«کی تو را از یاد خواهم برد؟» گفتم؛ عشق گفت

بی‌نهایت، بی‌نهایت، بی‌نهایت مانده‌است

مژگان عباسلو

درد بی‌درمان...

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم

هر چه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است

هر کسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

مژگان عباسلو