حال من مانند گیسوهای توست

گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست

خنده کن تا جای خون در من عسل جاری کنی

بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست

فتنه ها افتاده بین روسری های سرت

خون به پا کردی ، ببین! دعوا سر موهای توست

کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست

فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست

شهر را دارد به هم می ریزد امشب، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست

کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان و برقص

زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست

خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه

مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست

رضا نیکوکار

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد ...

بند آمده در حسرت وصف تو زبان ها

این آتش عشق است که افتاده به جان ها

در حیرت چشم تو و ابروی تو ماندند-

انگشت به دندان همه ی تیر و کمان ها

زانو زده در پای بزرگی تو انگار

الوند و دماوند و سهند و سبلان ها

بی تابم و بی تابی من شهره ی شهر است

نگذار فروکش بکند این هیجان ها

آن قدر دل تنگ مرا ضرب خودت کن

تا گوش فلک کر شود از این ضربان ها

من با تو غزل می شوم و شعرترینم

ای علت بی چون و چرای فوران ها

تو کیستی ای عشق ! که بانام توسکه ست

بازار تمام شعرا ، مرثیه خوان ها

تا لحظه ی رویایی دیدار تو ای خوب

من خون به جوش آمده ام در شریان ها

ای کاش ببندی چمدان سفرت را

این جمعه بیفتد به تو چشم نگران ها

رضا نیکوکار

وقتی تو باشی

خوابیده ای آرام مثل بچه قوها

بیدارم اما با تمام آرزوها

بیدارم و حال مرا باید ببخشی

که دست بردم بی اجازه لای موها

من انجماد سال ها تنهایی ام ... آه

آتش بریز ، آتش برایم در سبوها

با دست خالی  آن قدَر پای تو ماندم

که قطره  قطره جمع شد این آبروها

یک چشمه از کلّ هنرهای تو کافی ست

تا آب رفته باز برگردد به جوها

وقتی تو باشی هیچ معنایی ندارد

لبخند دخترخاله ها ، دخترعموها!

ای آسمان!چشم از زمین بردار دیگر

خواب است امشب ماه زیر این پتوها

رضا نیکوکار

کوچه ...

نزدیک غروب هیجان آور کوچه

من باز به شوق تو نشستم سر کوچه

گل های سر روسری ات مثل همیشه

زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه

از دوختن چشم قشنگت به زمین است

نقشی که چنین حک شده در باور کوچه

اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم

اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه

«گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا

من مست غزلخوانی سکرآور کوچه

لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را

بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه

من کشته ی این عشقم و باید بگذارند

فردای جهان نام مرا برسر کوچه

رضا نیکوکار

مقل یک پوپكِ سرمازده ...

چند وقتی‌ست كه من بی‌خبر از حال توام

مثل يك سايه‌ی مشكوك به دنبال توام!

خوب من! بد به دلت راه مده، چيزی نيست

من همان نيمه‌ی آشفته‌ی هر سالِ توام!

تو اگر باز كنی پنجره‌ای سمتِ دلت

می‌توان گفت كه من چلچله‌ی لال توام!

سال‌ها گوش به فرمانِ نگاهت بودم

چند روزی‌ست كه بازيچه‌ی اميال توام

گِله‌ای نيست كه برداری و دورم ريزی

من همان ميوه‌ی پوسيده‌ی اقبالِ توام

مثل يك پوپكِ سرمازده در بارش برف -

سخت محتاج به گرمای پر و بالِ توام!

زندگی زير سرِ توست اگر لج نكنی

باز هم مال خودت باش خودم مال توام!

سید محمد علی رضا زاده

 

از بَر شده ام عشق ، تو را بی کم و بی کاست

از بَر شده ام عشق ، تو را بی کم و بی کاست

پایان تو اینبار ز آغاز تو پیداست

دست تو برای دل من رو شده دیگر

این آتش افروخته از گور تو برپاست!

شادی ست اگر با تو به قدر سر سوزن

غم هست اگر با تو به اندازۀ دنیاست

سخت است دری سمت خدا باز نباشد

وقتی که رگِ خوابِ هوس دست زلیخاست

ای قوم به حج رفته بدنبال چه هستید؟

هر جا زخدا یاد شود کعبه همانجاست

گل در بر و می بر کف و با این همه اوصاف

باب دل من نیست بساطی که مهیاست

از طالع نحسِ دلمان است که هر چیز

ما خواسته بودیم اگر ، عشق نمی خواست

آغوش تو را باز کن ای مرگ ، که چون رود

ما را عطش بوسه زدن بر لب دریاست

در پاسخ من عشق تبسم زد و فرمود :

کوتاهی من نیست ، تقاضای تو بالاست

تقصیر تو را گردن تقدیر نیانداز

خوب و بد هر واقعه ، از ماست که برماست!

اشکان صمصام

سگی که نیمه شب پارس می کرد ...

هان ای سگان کوی، نگهبان کیستید

بر خانه های غم زده دربان کیستید

خان کرم کجاست که اینگونه هاج و واج

هی پارس میکنید سحرخوان کیستید

چیزی زما به غیر همین استخوان نماند

منت پذیر سفره ی بی نان کیستید

شاید که صاحبان شما نیز مرده اند

بی صاحبان غم زده، ازآن کیستید

جز زوزه های تلخ شما، نغمه ای نماند

این گونه نوحه کرده ، زهجران کیستید

بر لاشه ی تعفن ما هم گذر کنید

مردار بهتر است ، پی جان کیستید

دیگر کسی به نکبت بودن دچار نیست

هان ای سگان کوی ، نگهبان کیستید

امین عدنانی

قاب عکسی خاک مرده از زمانی سوخته

چشمهایت داستان دارد ز جانی سوخته

شاعری آتش بجان از دودمانی سوخته

پرسه در صحرای بی دردی و بی اندیشگی

قصه ها دارد ز نسل بی نشانی ، سوخته

بس که از یاران و نا یاران خیانت دیده ایم

سینه ها در آتش این بدگمانی سوخته

بال هایی در قفس بس کرکسان در پیش و پس

بس حکایتها کند از آشیانی سوخته

خانه ها ویران شده ، ویرانه ها ویرانه تر

لاک پشت پیر، از بی خانمانی سوخته

نیست خورشیدی درین تاریکی، اما صد عجب

از زمینی گُر گرفته، آسمانی سوخته

جز علف در باغ ما چیزی دگر هرگز نرُست

باغ ما در حسرت بی باغبانی سوخته

از زمان شوکت بت های ما جز این نماند

معبدی آتش گرفته، کاهنانی سوخته

ما تمام عمر سر در پای هجرت داشتیم

کاروانی سوخته، با ساربانی سوخته

بعد ما، شاید که از ما ماند این اندک بجای

قاب عکسی خاک مرده از زمانی سوخته

امین عدنانی

کلاغ مرده را ...

گوش های خسته ام را از صدا پر می کنند

دوستان خواب آلودم که خُر خُر می کنند

هم قطارانی که هرجا تکه نانی یافتیم

معجزه گر می شوند و پاره آجر می کنند

باورش سخت است اما مردم این شهر کور

هر کلاغ مرده ای را قو تصور می کنند

آی ای سقراط نوشش کن ،بزن بالا، ببین

با چه شوقی دوستان این شوکران پر می کنند

دست را در جیب خود بگذار اینجا کوفه است

دوستان تنها بر این بیعت تظاهر می کنند

محمود غریبی

چوپان گله نیز به فکر دریدن است ...

شهری که قلب هاش ز فولاد و آهن است

شهر هزار توی پر از وحشت من است

جایی که باز شاعری از نسل هیچ ها

در خود فرو نشسته و در حال مردن است

پس کوچه های شهر پر از  رد گرگ هاست

چوپان گله نیز به فکر دریدن است

کابوس نا تمام بهار است این زمین

وقتی که فصل هاش پر از ترس بهمن است

این شهر ، شهر تیره ی تا سال ها سیاه

این خاک مرده خانه اجدادی من است

محمود غریبی

چقدر زیبایی !!!

لبت ، تنت ، سخنت ، چهره ات تماشایی

آهای دختر رعنا چقدر زيبایی !!!

به زعم من تو ميان تمام مردم شهر

سرآمد همه ی دختران و زن هایی

به زير پيرهن تو بهشت گمشده ايست

حرارت بدنت دوزخی ست رويایی

بگو که مادر تو کيست که اين چنين زادست

دو چشم شرقي و يک صورت اروپایی

جنوب داغ لبت سرخی غروب خزر

شمال خيس نگاهت خليج تنهایی

تنت روايتی از برف های قطب جنوب

خودت روايتی از يک پری دريایی

پر از حکايت ناگفته ای و می دانم

که تو نخوانده ترين داستان دنيایی

محمود غریبی

شیطان نشسته است ...

دیوار می کشند به دورم سکوت ها

دیگر دمی نماند به نای فلوت ها

در انتهای جاده پر و بال می زنیم

چونان پرندگان به زمان سقوط ها

پروانه های شهر اسیر قفس شدند

من ماندم و خیانت این عنکبوت ها

سوغات باغبان زمین درد بود و درد

یک مشت زخم تیغ بر اندام توت ها

ای سالکان راه طریقت حذر کنید

شیطان نشسته است میان قنوت ها ...

محمود غریبی

اي آنـكـه خـدا در پـي همبـستري توست

چـشــمي كـه نــظر بـاز نگاه پري توست

چنـديسـت دلـش در گـره روسري توسـت

چنديست كه در مسجد چشمان تو هر روز

سـجـاده نـشـيـن لـب نـيـلوفـري توسـت

من عـاشـقم و مـعتـقدم مـعـجزه ي عشق

اقـرار خـداونـد بـه پـيـغـمـبـري تـوسـت

مـردانـگـي و غـيـرت ايـن قـوم هوس باز

يـكـريـز خلاصه شـده در دخـتـري توست

اي دخـتـر دوشـيـزه تـر از مـريـم تـرسـا

اي آنـكـه خـدا در پـي همبـستري توست

چـنديـسـت كه در دفتر اين شـاعر مصلوب

عـيـسي غــزل مـنـتـظـر مـادري توسـت

محمود غریبی

خوشتر ...

ای نگاهت ز تماشای غزالان خوشتر

شهد لبهای تو از قند فریمان خوشتر

لهجه گرم گل آمیز هوس آلودت

از طربریزی موسیقی باران خوشتر

تنت آن ماه فرو هشته به آغوش زمین

هر چه بی هاله و تنهاتر و عریان خوشتر

عشوه چشم خمارین غزل آگینت

از نظر بازی خورشید زمستان خوشتر

خانه تا بیخود از عطرش بشود شب همه شب

گیسویت هر چه رها هر چه پریشان خوشتر

بر من از جام بلورین دو چشمت بچشان

زان شرابی که رسد هر چه فراوان خوشتر

غزل ناب بلندیست سرا پای تو کز

آنچه شعر است به هر دفتر و دیوان خوشتر

تو اگر گرمی این خانه نباشی به خدا

هر چه ساکت تر از این باشد و ویران خوشتر

مهرداد محمدی

ترجمه ای شاعرانه از فرازهایی از دعای عرفه

سپاس و حمد خدا را که تیر ِ تیز قضایش

چنان دقیق که هرگز کسی ندیده خطایش

جهان جهنم و دل آهنی ست بی تو خدایا

زمین به قدر تَهِ سوزنی ست بی تو خدایا

به محض اینکه بخوانم بدون ناز می آیی

من از تو فاصله می گیرم و تو باز می آیی!

اگر چه بنده عاصی و روسیاه تو هستم

من ِ جنون زده بی تاب روی ماه تو هستم

چگونه خوار شوم تا که تکیه گاه منی تو؟!

همان که پرده کشیده ست بر گناه منی تو

مرا به هیچ کسی غیر خویش وا نگذاری

دل سیاه مرا نیز بی شفا نگذاری

که در تمام زمین یک گناهکار نباشد

اگر به عفو تو عاصی امیدوار نباشد

زمان توبه گر از اشک تر شدیم خدایا

تو عفو کردی و گستاخ تر شدیم خدایا

تو عفو کردی و برگشتم از مسیر تباهی

نمانده است در این کوله بار غیرِ گناهی

که پیش چشم تو بسته ست راه های گناهم

تمامی بدنم شد گواه های گناهم

شهود: گوش و دو چشم و زبان و دست و دو پایم

نمانده راه فراری به غیر توبه برایم

چه نسبتی ست میان گناه و ساده دلی را

چه کرده زلزله دیوارهای کاهگلی را؟!

گناه بود و به ظاهر به جز صواب نکردم

دروغ مصلحت آمیز را حساب نکردم

چطور پر بزنم تا تو با پری که ندارم ؟!

چگونه آورم ایمان به باوری که ندارم ؟!

نخواه خسته دلی پشت درب بسته بماند

نخواه بال و پرم بیش از این شکسته بماند

که روی من به کسی جز خود تو باز نباشد

به جز تو سمت کسی دست من دراز نباشد

مرا به خویش تو یک لحظه بی ولی نگذاری

ولی ِ نعمت من را به جز علی (ع) نگذاری

اصغر عظیمی مهر

ای امید عبث بی حاصل ...

می روم خسته و افسرده و زار  ،   سوی منزلگه ویرانه ی خویش

به خدا می برم از شهر شما  ،   دل شوریده و دیوانه ی خویش

می برم تا که در آن نقطه دور  ، شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه ی عشق ،  زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم  ،  ز تو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده بگورش سازم  ،  تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشک   ،   آه، بگذار که بگریزم من

از تو، ای چشمه ی جوشان گناه ،  شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه ی شادی بودم  ،  دست عشق آمد و از شاخه­م چید

شعله ی آه شدم، صد افسوس  ،  که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست  ،  می روم، خنده به لب،خونین دل

می روم از دل من دست بدار  ،  ای امید عبث بی حاصل

فروغ فرخزاد

مهر و وفا

افسار دلم دست خدا بود چنین شد

ای وای اگر دست خودم بود چه می شد؟

مقصود دلم مهر و وفا بود چنین گشت

گر مقصود دلم جور و جفا بود چه می شد؟

ممکن است ...

باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است

باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...

این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...

ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است ...

من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو

زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است

دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود

من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است

ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود

با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است ...

حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی

من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...

نجمه زارع

ما دو تا ...

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…

جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت

تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت

فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام

دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…

نجمه زارع

غیر مجاز

نوشته‌ام به دلِ شعرهای غیرمجاز

که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز

هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را

که دور باشد از این‌جا هوای غیرمجاز

به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:

جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز

دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر

مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز

ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است

مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز

تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ

که حفظ کرده‌ای از فیلم‌های غیرمجاز

زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش

مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز

نجمه زارع