می‌روم ...

با همان ترسی که وقتی دسته‌ای از سارها

ناگهان پَر می‌کشند از گوشه‌ی دیوارها...

با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید

می‌گریزد از لب و دندان تیز مارها

با همان زخم و جراحت‌ها که شیر خسته‌ای

بر تنش جا مانده است از صحنه‌ی پیکارها

می‌روم سر می‌گذارم بر کویر و کوه و دشت

می‌روم گم می‌شوم در دامن شن‌زارها

آه ... دیدی خاطراتم را چطور از ریشه کند؛

دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها ؟!

کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت

سکه‌ی نام تو بالا رفت در بازارها !

تک تک سلول‌هایم هر یک از رگ‌های من

ملتهب بودند در جریان آن دیدارها ...

می‌روی بعد از هزاران سال پیدا می‌شوی

با فسیل استخوان‌های زنی در غارها ...

شیرین خسروی

دل بریدی آخرش... یا نه

به کف آورده‌ای یار جدیدی آخرش یا نه؟!

از این شاخه به آن شاخه پریدی آخرش یا نه؟!

نماندی! حرف‌های آخرم یا شعر شد یا غم؟!

غزل‌های مرا جایی شنیدی آخرش یا نه؟!

تمام دفتر شعرم به تو تقدیم شد! خطی -

برایم روی دیواری کشیدی آخرش یا نه!؟

تو را با دیگری می‌بینم و هر دفعه می‌خواهم

بپرسم که به آرامش رسیدی آخرش یا نه؟!

من ِ خوش باور ساده اگر که چشم بر راهم

نمی‌دانم تو از من دل بریدی آخرش... یا نه؟!

ماشاءالله دهدشتی

تا كی تمنایت كنم؟!

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده‌ام بنشین تماشایت کنم

الماس اشك شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل‌های باغ شعر را زیب سرا پایت كنم

بنشین كه من با هر نظر با چشم دل با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت كنم

بنشینم و بنشانمت آنسان كه خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت كنم

بوسم تو را با هر نفس، ای بخت دور از دسترس

ور بانگ برداری كه بس غمگین تماشایت كنم

تا كهكشان تا بی‌نشان بازو به بازویت دهم

با همزمانی همدلی جان را هم آوایت كنم

ای عطر و نور توامان یك دم اگر یابم امان

در شعری از رنگین كمان بانوی رویایت كنم

بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من

امید فرداهای من ، تا كی تمنایت كنم؟!

فریدون مشیری

شبانی

دلم را چون انارى کاش يک شب دانه مى کردم

به دريا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم

چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم

نه از ترس خدا، از ترس اين مردم به محرابم

اگر مى شد همه محراب را ميخانه مى کردم

اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقيقت زد

حقيقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم

چه مستى ها که هر شب در سر شوريده مى افتاد

چه بازى ها که هر شب با دل ديوانه مى کردم

يقين دارم سرانجام من از اين خوبتر مى شد

اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم

سرم را مثل سيبى سرخ صبحى چيده بودم کاش

دلم را چون انارى کاش يک شب دانه مى کردم

علیرضا قزوه

پیش چشم هرزه‌ها جای خودآرایی نبود ...

آبروداری من جز اوج رسوایی نبود!

سهم من از این جماعت غیر تنهایی نبود

بارها برعکس حرف فیلسوفان گفته ام:

حیرت من موضعی از روی دانایی نبود!

لنگ لنگان شهر را ما با عصاهایی سفید -

بارها گشتیم اما هیچ بینایی نبود!

یک نفر در پیش بود و در پی‌اش خلقی روان

عمر ما چیزی به غیر از راهپیمایی نبود

دعوت ما را کسی رد کرد اگر خُسران ندید!

مجلس ما آن قَدَرها هم تماشایی نبود

مطمئن هستم درون سینه‌ی من قلب نیست!

دل اگر در سینه ام می‌بود هر جایی نبود

با خودش - وقتی پرش تاراج شد - طاووس گفت :

پیش چشم هرزه ها جای خودآرایی نبود

اصغر عظیمی مهر

شبی خو می‌دهم با گریه ...

شبی خو می‌دهم با گریه چشم مهربانم را

و تدفین می کنم در روح او، تندیس جانم را

سیاهی رخنه کرد ای خوب... در دنیای آمالم

بیا تفسیر کن با نورِ عشقت آسمانم را

پس از تو مانده‌ام تنها و رو در روی طوفانها

نمی دانم چه سازم کشتی بی بادبانم را

امیدم نا امید است از غزلهایی که می‌دانم

نمی گوید به کاغذ حس قلب بی زبانم را

دلم می‌سوزد از هجران، چه می‌شد روزگارِ بد

دمی تسکین دهد از ناله با وصلش روانم را ؟

کجایی تا ببینی مرگ را همزاد دستانم

خدا کو؟ تا بپرسم مرهم زخم نهانم را

نمی آید... ولی من باز هم از شوق دیدارش

شبی خو می دهم با گریه چشم مهربانم را

رضا کیانی

شهر دارد کم کم از ...

حومه کم کم از حضور خانه ها پر می شود

شهر دارد کم کم از بیگانه ها پر می شود

رفته رفته از مسافرهایِ بی قصد سفر

ازدحام خلوت پایانه ها پر می شود

عده ای در انتظارند اینکه روزی باز هم

کوچه های شهر از میخانه ها پر می شود !

نیم هر اسطوره ای اغراق راوی بوده است

گوش تاریخ آخر از افسانه ها پر می شود

چشم های هاج و واج و بهت های بی دلیل !

شهر کم کم دارد از دیوانه ها پر می شود !

اصغر عظیمی مهر

در چشم خسته ام اثری از امید نیست ...

ای ماه من که ذهن مرا بسته ای به تیر

گاهی بیا و یک خبری از دلم بگیر

درچشم خسته ام، اثری از امید نیست

افتاده ام به حالت اغما ، نگو ...بمیر

امشب که عاجزانه تو را زجه می زنم

دست مرا بگیر در این لحظه ی خطیر

تا کی در انتظار تو هر روز سر شود

دارم هلاک می شوم از یأس ناگزیر

حالا ، بیا ، ببین نفسم را بریده است...

شبهای سوت و کور و رهاورد این کویر

آخر چگونه من بپذیرم که رفته ای

دیگر نمی رسی به لبم سیب بی نظیر ...!

حس کرده ای دچار نگاهت شدم ولی ...

چرخی نمی زنی به هوای دلی اسیر

عهد عشق

دوباره  یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت

و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و  رفت

کسی که مثل همه گفت : " دوستت دارم"

درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت

درست مثل همه بی مقدمه از راه ...

رسید و سنگ برآیینه ی دلم زد و رفت

مرا سپرد به کابوس ها٬ به هرچه محال

به لحظه های من این گونه رنگ غم زد و رفت

کسی که برکه ی آرامش مرا آشفت

به هستی ام ـ که نبود ـ آتش عدم زد و رفت

به چشم های سیاهش دچار کرد مرا

کنار رویاهایم کمی قدم زد و رفت

تمام حرف من این است :آخر این گونه

چگونه می شود از عهد عشق دم زد و ...

سید جعفر عزیزی / پشت این غزل مردی است از همیشه عاشق تر !

عادت می‌کنم !!!

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم

باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم

یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم

یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار،

تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

چون زمستان و خزان از پی هم می آیند

من چگونه به بهاران تو عادت بکنم؟

بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است

باید ای عشق به طوفان تو عادت بکنم

ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم

تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم؟!

ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم

به سخنهای پریشان تو عادت بکنم...

محمدرضا ترکی

... می‌تراود

الفبای درد از لبم می‌تراود

نه شبنم ، که خون از شبم می‌تراود

سه حرف است مضمون سی پاره ی دل

الف ، لام ، میم از لبم می‌تراود

چنان گرم عشقم که آتش

به جای عرق از تبم می‌تراود

ز دل بر لبم تا دعایی برآید

اجابت ز ِ هر یا ربم می‌تراود

ز دین ِ ریا بی نیازم ، بنازم

به کفری که از مذهبم می تراود

قیصر امین پور

بوسه

شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ

مانده در ظلمت دهلیز خموش

اختران دوخته بر منظره چشم

ماه بر بام سراپا شده  گوش !

 

در میان بود به هنگام وداع

گفتگویی به سکوت و به نگاه

دیده ی عاشق و لعل لب یار

دل معشوقه و غوغای گناه

 

عقل رو کرد به تاریکی ها

عشق همچون گل مهتاب شکفت،

عاشق تشنه لب بوسه طلب

همچنان شرح تمنا می‌گفت

 

سینه بر سینه‌ی معشوق فشرد

بوسه‌ای زان لب شیرین بربود

دختر از شرم سر انداخت به زیر

ناز می‌کرد، ولی راضی بود!

 

اولین بوسه‌ی جان پرور عشق

لذت انگیزتر از شهد و شراب

لاجرم تشنه ی صحرای فراق

به یکی بوسه نگردد سیراب

 

نوبت بوسه‌ی دوم که رسید،

دخترک دست تمنا برداشت

عاشق تشنه که این ناز بدید

بوسه را بر لب معشوق  گذاشت

فریدون مشیری/ تشنه‌ی طوفان