سنبل عصیانم و بد ایمانی ...

اگر چه بی تو رسیدم به فصل پایانی

چقدر منتظرت بوده‌ام؛ نمی دانی ...

چقدر منتظرت بوده‌ام که برگردی

رها کنی نگهم را از این پریشانی

همیشه غایب این قصه بوده‌ای و مرا

کشانده فکر گناهت به صد پشیمانی ...

نخواه عذر بخواهی؛ نگو گرفتاری

نگو تو وقت نداری که سر بخارانی

همیشه در غزلم حس اتفاق کم است

به نام عشق بیا در غزل به مهمانی

تو اتفاق شو و مثل رود جاری شو

که متهم نشود شاعری به نادانی

نخند! دل خوشی‌ام مضحک است، می‌دانم !

تو سال‌هاست که شعر وداع می‌خوانی

و من نشسته‌ام اقرار می‌کنم یک عمر

مرا به بند کشید آن دو چشم شیطانی

ببین به چشم نشان می‌دهند رهگذران

مرا که سنبل عصیانم و بد ایمانی ...

دوباره با غزل پوچ رنگ می‌بازد

نگاه خاطره در تلخ بیت پایانی ...

مریم وزیری

ماهیان اسیر ...

در هم تنیده‌ایم چو گل‌های نسترن

گاهی تو سرخ می‌شوی و گاه نیز من

در هم تنیده‌ایم چنان شاخه‌های تاک

سرمستِ طعمِ نوبرِ انگورِ در دهن ...

عشق است می‌کِشد به تغزل لب مرا

عشق است این‌که می‌کِشدم سوی خویشتن

 ما مثل ماهیان اسیریم در دو تنگ

یک روح عاشقیم که آواره در دو تن ...

دیوانگانِ شهرِ غم انگیزِ عاقلان

بیهوده نیست هر دو غریبیم در وطن

یوسف! مرا به سمت زلیخا شدن مبر؛

ترسم که باز پاره کنم بر تو  پیرهن ...

الهام امین

تو مست می‌شوی از بوی بوسه‌ی چه کسی ؟!

پریدی از من و رفتی به آشیانه‌ی کی ؟!

بگو کجایی و نوک می‌زنی به دانه‌ی کی ؟!

هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت

پناه می‌بری از غصه‌ها به شانه‌ی کی ؟!

شبی که غمزده باشی تو را بخنداند

ادای مسخره و رقص ناشیانه‌ی کی ؟!

اگر شبی هوس یک هوای تازه کنی

فرار کنی از خانه با بهانه‌ی کی ؟!

تو مست می‌شوی از بوی بوسه‌ی چه کسی ؟!

تو دلخوشی به غزل‌های عاشقانه‌ی کی ؟!

اگر کمی نگرانم فقط به خاطرِ این -

که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی ...

مهدی فرجی

از معرفت قوم مسلمان خبری نیست ...

گفتی چه خبر ؟! از تو چه پنهان خبری نیست

در زندگی‌ام غیر زمستان خبری نیست

در زندگی‌ام، بعد تو و خاطره‌هایت

غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست ...

انگار نه انگار دل شهر گرفته‌ست

از بارش بی وقفه‌ی باران خبری نیست

ای کاش کسی بود که می‌گفت به یوسف؛

در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست ...

از روز به هم ریختن رابطه‌ی ما

از خاله زنک بازی تهران خبری نیست

 گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است

از معرفت قوم مسلمان خبری نیست ...

در آتش نمرود تو می‌سوزم و افسوس

از معجزه‌ی باغ و گلستان خبری نیست

در فال غریبانه‌ی خود گشتم و دیدم

جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست

گفتی چه خبر ؟! گفتم و هرگز نشنیدی

جز دوری‌ات ای عشق، به قرآن خبری نیست ...

امید صباغ نو

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را ...

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را ...

منم آن شاعر دل‌خون که فقط خرج تو کرد -

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را ...

از رقیبانِ کمین کرده عقب می‌مانَد

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را !

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را ...

مادرم بعدِ تو هِی حال مرا می‌پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را ...

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را ...

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را ...

کاظم بهمنی

سرِ قرارِ عاشقی ...

تکه یخی که عاشقِ ابرِ عذاب می‌شود

سرِ قرارِ عاشقی همیشه آب می‌شود

به چشم فرش زیر پا، سقف که مبتلا شود

روز وصالشان کسی خانه خراب می‌شود

کنار قله‌های غم نخوان برای سنگ‌ها

کوه که بغض می‌کند سنگ مذاب می‌شود

باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند

صبح به دیگ می‌رود، غنچه گلاب می‌شود

چه کرده‌ای تو با دلم که از تو پیش دیگران

گلایه هم که می‌کنم شعر حساب می‌شود ...

کاظم بهمنی

بیمار بودی مثلِ من ؟!

هرگز تو هم مانند من آزار دیدی ؟!

یار خودت را از خودت بیزار دیدی ؟!

آیا توهم هر پرده‌ای را تا گشودی

از چار چوب پنجره دیوار دیدی ؟!

اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی ؟!

از زیر امواج آسمان را تار دیدی ؟!

نام کسی را در قنوتت گریه کردی ؟!

از « آتنا » گفتن « عذابَ النّار » دیدی ؟!

در پشت دیوارِ حیاطی شعر خواندی ؟!

دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی ؟!

آیا تو هم با چشمِ باز و خیسِ از اشک

خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی ؟!

رفتی مطب بی‌نسخه برگردی به خانه ؟!

بیمار بودی مثلِ من ؟! بیمار دیدی ؟!

حقا که با من فرق داری - لا اقل  تو -

او را که می‌خواهی خودت یک بار دیدی ؟!

کاظم بهمنی

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...

تیر برقی چوبی‌ام در انتهای روستا

بی‌فروغم کرده سنگ بچه‌های روستا

ریشه‌ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت

کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شب‌ها، آمدم -

نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می‌کاشتند

پیکرم را بوسه می‌زد کدخدای روستا ...

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم؛

قدر یک ارزن نمی‌ارزم برای روستا ...

کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر؛

راهی‌ام می‌کرد قبرستان به جای روستا ...

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است؛

بد نگاهم می‌کند دیزی سرای روستا !

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کد خدا؛

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...

کاظم بهمنی

عشق من شد سکّه ی یک پولِ این مردم؛

به جای این که در شب‌های من خورشید بگذارید

فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید

همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم

به جای باد در « فرهنگِ عاشق » بید بگذارید !

همین که عشق من شد سکّه ی یک پولِ این مردم؛

مرا بر سفره‌های هفت سینِ عید بگذارید ...

خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی‌گویم

به روی دردهای کهنه‌ام تشدید بگذارید ...

ببخشیدم ! برای این که بخشش از بزرگان است

خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید

گرفته نا امیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش -

شما آن را به نام کوچکم « امّید » بگذارید ...

امید صباغ نو

دیگر رسیده است زمان رسیدنت ...

کی می‌رسم به لذت در خواب دیدنت؟

سخت است سخت، از لب مردم شنیدنت

هر کس که این ستاره‌ی دنباله‌دار را -

یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت -

از مثل سیل آمدنت حرف می‌زند

از قطره‌ قطره بر دل خارا چکیدنت

پروانه‌ها به سوختنت فکر می‌کنند

تک‌شاخ‌ها به در دل توفان دویدنت

من... من ولی به سادگی‌ات، مهربانی‌ات

گه‌گاه هم به عادت ناخن جویدنت !

آخر انارِ کوچکِ هم‌بازی نسیم! ـ

دیگر رسیده است زمان رسیدنت

پایین بیا که کاسه‌ی دریوزگی شده‌ست

زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت

یا زودتر به این زن تنها سری بزن ـ

یا دست کم اجازه بده من به دیدنت...

پانته آ صفایی

نمی‌خواهم به یادت باشم اما ...

اگر یک شب کنارش با دل آرام ننشینم

مُسکّن‌های عالم هم نخواهد داد تسکینم

به چشمان ضعیفم عاشقی خاصیتی داده است

که آن چه دیگران در او نمی‌ببینند می‌بینم

نمی‌فهمند جز در تُنگ، ماهی‌های اقیانوس

که دور از چشم‌هایش من چرا این قدر غمگینم

تو مثل دشتی از گل‌های حسرت مهربان هستی

کنار چشمه‌هایت عصرها بابونه می‌چینم

چه عصری می‌شود! نان و پنیر و سبزیِ کوهی

من و تو، عطر چایی، بعد... بالینم

نمی‌خواهم به یادت باشم اما باز... اما باز

نگاه آرزومندم... سرِ از خواب، سنگینم

پانته آ صفایی

عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم ...

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم

از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم

من به دنبال تو با عقربه‌ها می‌چرخم

عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم

عشق یعنی که تو از آن دگری باشی و من -

عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !

چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی

بشود دور و برت باشم و جرات نکنم ...

عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد

بی‌تو یک روز نیامد که دعایت نکنم

بی‌تو باران بزند خیس‌ترین رهگذرم

تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم !

بی‌تو با خاطره‌ات هم سر دعوا دارم؛

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم ...

علی صفری

خدا زیاد کند ...

به وعده‌های تو آنکس که اعتماد کند

عجیب نیست اگر تکیه هم به باد کند !

به ابروان هلالت مجال جلوه بده

که کار و کاسبی ماه را کساد کند

رقیب گفت که دور تو ماه‌رو کم نیست

به طعنه گفتمش آری، خدا زیاد کند ...

بخند بیشتر و بیشتر که خنده‌ی تو؛

دل مرا که اسیر غم است شاد کند

چقدر برگ گل آویختم به خود، که بهار -

از این درخت که خشکیده‌است یاد کند ...

سجاد سامانی

عاشق که باشی ...

عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد

دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی

هر دفعه از آن دفعه فال بهتری دارد

حتی سؤالات کتاب تست کنکورت -

عاشق که باشی بیت‌های محشری دارد

با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد

حرف دلت را با غزل حالی کنی سخت است

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد ...

بهمن صباغ‌زاده

می‌روم ...

با همان ترسی که وقتی دسته‌ای از سارها

ناگهان پَر می‌کشند از گوشه‌ی دیوارها...

با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید

می‌گریزد از لب و دندان تیز مارها

با همان زخم و جراحت‌ها که شیر خسته‌ای

بر تنش جا مانده است از صحنه‌ی پیکارها

می‌روم سر می‌گذارم بر کویر و کوه و دشت

می‌روم گم می‌شوم در دامن شن‌زارها

آه ... دیدی خاطراتم را چطور از ریشه کند؛

دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها ؟!

کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت

سکه‌ی نام تو بالا رفت در بازارها !

تک تک سلول‌هایم هر یک از رگ‌های من

ملتهب بودند در جریان آن دیدارها ...

می‌روی بعد از هزاران سال پیدا می‌شوی

با فسیل استخوان‌های زنی در غارها ...

شیرین خسروی

ای کاش بودی ...

لب تشنه خوابیدند پای حوض گلدان‌ها

شاید تو برگشتی و برگشتند باران‌ها

شاید تو برگشتی و شهریور خنک‌تر شد

دنیا کمی آرام شد، خوابید توفان‌ها

شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید

پُر کرد ذهن خانه را تبریک مهمان‌ها

آن وقت دور سفره می‌گویند و می‌خندند

بشقاب‌ها، چنگال و قاشق‌ها، نمک‌دان‌ها

آن وقت عطر چای لاهیجان و لیمو ترش

آن وقت رفت و آمد شیرین قندان‌ها ...

تو نیستی و استکان‌ها نیز خاموش‌ند

ای کاش بودی تا تمام روز فنجان‌ها ...

پانته‌آ صفایی

گريه كن غم‌های دنيا را ...

در دست من بگذار آن دستان تنها را

در من بريز آشوب آن چشمان زيبا را

حيف است جای ديگری پهلو بگيری عشق!

پهلوی من پايين بياور بادبان‌ها را

بی‌طاقتی‌های تو را آغوش وا كردم

مانند بندرها كه توفان‌های دريا را

بر صخره‌های من بكوب اندوه‌هايت را

بر ماسه‌هايم گريه كن غم‌های دنيا را

اسم تو را بردم لبان تشنه‌ام خشكيد

مثل دهان نيل وقتی اسم موسی را ...

پانته‌آ صفایی

قدری بمان ...

شهر دل را با تو تابان می‌کنم قدری بمان

با غزل همواره طوفان می‌کنم قدری بمان

در هوایت پر زنان هستم، همیشه در پی‌ات -

گر روی این دیده گریان می‌کنم قدری بمان

من عقابی خسته‌ام، طاقت ندارم بیش از این

خستگی را از تو پنهان می‌کنم قدری بمان

شور باریدن ندارد ابر چشمانم ولی -

گر روی نادیده باران می‌کنم قدری بمان

لب فروبستی که من بی‌تاب لب‌هایت شوم؟!

من لبت را شاد و خندان می‌کنم قدری بمان

حمید حسینی

روشنی خانه‌ی من باش...

من با تو نگویم که تو پروانه‌ی من باش

چون شمع بیا روشنی خانه‌ی من باش

در کلبه‌ی من رونق اگر نیست صفا هست

تو رونق این کلبه و کاشانه‌ی من باش

من یاد تو را سجده کنم، ای صنم اکنون

برخیز و بیا خود بت بتخانه‌ی من باش

دانی که شدم خانه خراب تو حبیبا

اکنون دگر آبادی ویرانه‌ی من باش

لطفی کن و در خلوتِ محزون من ای دوست

آرام و قرار دل دیوانه‌ی من باش

چون باده خورم با کفِ چون برگِ گلِ خویش

ای غنچه دهان، ساغر و پیمانه‌ی من باش

چون مست شوم، بلبل من! سازِ هم‌آهنگ

با زیر و بمِ ناله‌ی مستانه‌ی من باش

من شانه زنم زلفِ تو را و تو بدان زلف

آرایشِ آغوشِ من و شانه‌ی من باش

ای دوست چه خوب است که روزی تو بگویی

" امید " بیا با من و پروانه‎ی من باش

 

مهدی اخوان ثالث

لبخند لازم نیست ...

به اخمت خستگی در می‌رود، لبخند لازم نیست

کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست

همیشه دوستت دارم -به جان مادرم- اما -

تو از بس ساده‌ای، خوش باوری، سوگند لازم نیست

به لطف طعم لب‌های تو شیرین می‌شود شعرم

غزل را با عسل می‌آورم، هر چند لازم نیست

مرا دیوانه کردی و هنوز از من طلبکاری

بپوشان بافه‌های گیسویت را، بند لازم نیست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"

عزیزم، بس کن، از این بیشتر ترفند لازم نیست

فدای آن کمان‌های به هم پیوسته‌ات، هر یک -

جدا دخل مرا می‌آورد، پیوند لازم نیست

بهمن صباغ‌زاده