چارهی دردِ جدایی ...
ناگوار است به من زندگی، ای مرگ کجایی ؟!
چون به پايان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پايان رسدم روز جدایی
چارهی دردِ جدایی تویی ای مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بستهی من عقده گشایی ... ؟!
هر شبم وعده دهی کايم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نيایی ...
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآيم
من که در کوچهی او ره ندهندم به گدایی
ربط ما و تو نهان تا به کی از بيم رقيبان
گو بداند همه کس ما ز توييم و تو ز مایی
بستهی کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قيد خلاصی نه ازين دام رهایی ...
هاتف اصفهانی
سازها یاد تو آرند، از آن رو دل من