چاره‌ی دردِ جدایی ...

روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی

ناگوار است به من زندگی، ای مرگ کجایی ؟!

چون به پايان نرسد محنت هجر از شب وصلم

کاش از مرگ به پايان رسدم روز جدایی

چاره‌ی دردِ جدایی تویی ای مرگ چه باشد

اگر از کار فرو بسته‌‌ی من عقده گشایی ... ؟!

هر شبم وعده دهی کايم و من در سر راهت

تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نيایی ...

که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآيم

من که در کوچه‌ی او ره ندهندم به گدایی

ربط ما و تو نهان تا به کی از بيم رقيبان

گو بداند همه کس ما ز توييم و تو ز مایی

بسته‌ی کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد

نه از آن قيد خلاصی نه ازين دام رهایی ...

هاتف اصفهانی

رنگی سولموش خزلم ...

گوزلیم گوزلریمه رحم ایله آغلاتما منی

عشقیمین قدرینی بیل آیریسینا ساتما منی

من سنه جان دمیشم باغریمی قان ایلمیشم

بو غریبانه‌لرین محملینه ساتما منی

رنگی سولموش خزلم یللره تاپشیرما منی

گوز یاشمدان توکولن سللره تاپشرما منی

آند اولا عشقیمه بیر گون دوزه بیلمم سن سیز

آی‌لارا هفته‌لره ایللره تاپشیرما منی!

 


شعر کامل و نام شاعر رو اگه می‌دونین، از قسمت نظرات همین پست اطلاع بدین. 

انتظار

تا جان ندهم بر سَرِ من باز نیاید

در خانه‌ام آن خانه برانداز نیاید

دل را پی آن ماه فرستم به صد امید

ای وای به من گر رود و باز نیاید

تا بال گشودم پرم از شعله‌ی غم سوخت

پروانه همان به که به پرواز نیاید

دور از تو به تن مانده مرا جان ضعیفی

کآن هم به لب از طالع ناساز نیاید

با تیر غمت لب به شکایت نگشودم

از کُشته‌ی شمشیر تو آواز نیاید

یک دم به هوای دل من گوش فرادار

کاین ناله‌ی جانسوز ز هر ساز نیاید

در پای تو افتد رهی و جان دهد امروز

فرصت اگر از دست رود باز نیاید

رهی معیّری

در انتظار خودم ...

استراحت خوبی است در جوار خودم

خودم برای خودم با خودم کنار خودم

همین دقیقه که این شعر را تمام کنم

از این شلوغِ شما می‌روم به غار خودم

اگر مجال دهد روزگار می‌خواهم

دوباره حافظه باشد در انحصار خودم

به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد

به گوش او برسانید رهسپار خودم

چه لذتی است در این صبح سرد پاییزی

کنار پنجره باشم در انتظار خودم

گلی نزد به سرم زندگی، اجازه دهید-

خودم گلی بگذارم سر مزار خودم

اگر چه این همه سخت است نازنین بپذیر

دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم

احسان افشاری

چون سایه

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس-

بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم-

چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

چای می‌نوشم ...

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده است

آسمانا! کاسه‌ی صبر درختان پر شده است

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای

از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده است

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می‌نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده است 

بس که گل‌هایم به گور دسته جمعی رفته‌اند-

دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر...

شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده است!

 شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است

فاضل نظری

یادش بخیر ...

بال و پر هم می‌شدیم و می‌پریدیم

در زیر باران مثل خل‌ها می‌دویدیم

شالی که دیشب پیش او سر کرده بودی

یادش بخیر آن روزها با هم خریدیم

پشیمانی...

دل تو را دادم چو دیدم روی تو

کز همه خوبان پسندیدم تو را

دل فریبانِ جهان را یک به یک

دیدم و از جمله بگزیدم تو را

گر جفا راندی، نکردم شکوه‌یی

ور خطا کردی، نپرسیدم تو را

خون من خوردی و بخشودم گنه

جان طلب کردی و بخشیدم تو را

رفتی و آخر شکستی عهد خویش

کاش از اول نمی‌دیدم تو را...

رهی معیّری