بگو دو مرتبه این را ...

فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است

چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است

دوباره دیده‌امت، زُل بزن به چشمانی

که از حرارتِ "من دیده‌ام ترا" گرم است

بگو دو مرتبه این را که: "دوستت دارم"

دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا -

هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگر چه می‌گویند

جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم

که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است

نجمه زارع

ممکن است ...

باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است

باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...

این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...

ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است ...

من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو

زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است

دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود

من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است

ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود

با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است ...

حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی

من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...

نجمه زارع

ما دو تا ...

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…

جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت

تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت

فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام

دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…

نجمه زارع

غیر مجاز

نوشته‌ام به دلِ شعرهای غیرمجاز

که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز

هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را

که دور باشد از این‌جا هوای غیرمجاز

به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:

جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز

دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر

مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز

ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است

مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز

تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ

که حفظ کرده‌ای از فیلم‌های غیرمجاز

زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش

مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز

نجمه زارع

خواب آور

ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب‌آور

کنار بستر من قرص‌های خواب‌آور

لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی

از این تب، این تبِ مالاریای خواب‌آور

منی که منحنی زانوان زاویه‌دار

جدا نمی‌کندم از هوای خواب‌آور

همین تجمع اجساد مومیایی شهر

مرا کشانده به این انزوای خواب‌آور

زمین رها شده دورِ مدارِ بی‌دردی

و روزنامه پر از قصه‌های خواب‌آور

هنوز دفترِ خمیازه‌های من باز است

بخواب شعر! در این ماجرای خواب‌آور

نجمه زارع

خاطرات گمشده

از خاطرات گمشده می‌آیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم

بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمی‌پوشم

در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم

شب‌ها شبیه خواب و خیال انگار تب می‌کند تن تو در آغوشم

تکثیر می‌شوند و نمی‌میرند سلول‌های خاطره‌ات در من

انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم

هرچند زیر این‌همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من

حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره ی خاموشم

 

بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است

من زنده‌ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی‌کنند فراموشم

نجمه زارع

پاک می شوی

تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی

داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی

هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی

با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوم

این عابران که می‌گذرند از خیال من

مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی

تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن

در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی

باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت

وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی!

نجمه زارع

قلبت که می‌زند ...

قلبت که می‌زند سرِ من درد می‌کند

این روزها سراسرِ من درد می‌کند

قلبت که... نیمه‌ی چپ من تیر می‌کشد

تب کرده، نیم دیگر من درد می‌کند

تحریک می‌کند عصبِ چشم‌هام را

چشمی که در برابر من درد می‌کند

شاید تو وصله‌ی تن من نیستی، چقدر

جای تو روی پیکر من درد می‌کند

هی سعی می‌کنم که ترا کیمیا کنم

هی دست‌های مسگر من درد می‌کند

دیر است پس چرا متولّد نمی‌شوی؟

شعر تو روی دفتر من درد می‌کند

نجمه زارع

مرده ی متحرک

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...

با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...

هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود

چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز

زردند گونه‌های من و خاک می‌خورد

آیینه روی میز توالت تمام روز

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود

یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم

با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...

«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...

نجمه زارع

خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من

خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من

من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من

می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو

حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند

خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز

تکرار می‌کنند تو را در صدای من

آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس

در شهر نیست با خبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی

من... تو... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

نجمه زارع

می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم

مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم

بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند

باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم

با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها

هم‌نشین و هم‌کلامِ‌ کور و کرها می‌شوم

هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این

این‌که دارم مثل مفقود الاثرها می‌شوم

عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای

می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم

 

نجمه زارع

گناه ...

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!

سخت است این‌که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته‌ام سرِ خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله‌های دلم درد می‌کشند

باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه ـ

نجمه زارع

هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است

دنيا به دور شهر تو ديوارْ بسته است

هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است

كى عيد مى‏رسد كه تكانى دهم به خويش؟

هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است

شب‏ها به دور شمع كسى چرخ مى‏خورد

پروانه‏اى كه دل به دلِ يار بسته است

از تو هميشه حرف زدن كار مشكلى است

در مى‏زنيم و خانه گفتار بسته است

بايد به دست شعر نمى‏دادم عشق را

حتى زبان ساده اشعار بسته است

وقتى غروب جمعه رسد، بى‏تو، آفتاب

انگار بر گلوي خودش دار بسته است

مى‏ترسم آخرش تو نيايى و پُر كنند

در شهر: شاعرى ز جهان، بار بسته است

نجمه زارع

هیچ وقت ...

تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌ وقت ...

غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ‌ وقت ...

اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌ وقت ...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌ وقت ...

حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند

این روزها دومرتبه تکرار، هیچ‌ وقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ‌ وقت!

بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌ وقت ...

نجمه زارع

نگاهی کن عقب ها را ...

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را

نجمه زارع

خیلی چیزها ...

بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من نمی‌دانم هنوز

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است

ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها

عکس‌هایت، نامه‌هایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها

می‌روم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ...

بعد من اما تو راحت تر به خیلی چیزها

نجمه زارع

زود برگرد ...

خدا پشت و پناهت زود برگرد

فداي شکل ماهت زود برگرد

هوا سرد است، شالت را بينداز

بگير اين هم کلاهت، زود برگرد

ببين اين گونه نگذاري بماند

دو چشمانم به راهت زود برگرد

دلم را مي شکاني اي مسافر

به جبران گناهت زود برگرد

برايت نیست جايي مثل خانه

بسوي زاد گاهت زود برگرد

بيا از زير قرآنم گذر کن

خدا پشت و پناهت، زود برگرد

نجمه زارع

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

به آنکه دوست ترش داشته ... به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مبادا

به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

شاعر می شود ...

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط ‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود

باز می‌ پرسی: چه طور اینگونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود

گرچه می دانم نمیدانی چه دارم میکشم

از تو میگوید دلم هر بار شاعر می‌شود

نجمه زارع

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی‌تو خشکیدند پاهایم ، کسی راهم نبرد

دردِ دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب ، آه از مادر بپرس

دستمالِ تب بُر نم دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

نجمه زارع