مادرم تاب ندارد غم فرزندش را ...

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را ...

منم آن شاعر دل‌خون که فقط خرج تو کرد -

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را ...

از رقیبانِ کمین کرده عقب می‌مانَد

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را !

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را ...

مادرم بعدِ تو هِی حال مرا می‌پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را ...

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را ...

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را ...

کاظم بهمنی

سرِ قرارِ عاشقی ...

تکه یخی که عاشقِ ابرِ عذاب می‌شود

سرِ قرارِ عاشقی همیشه آب می‌شود

به چشم فرش زیر پا، سقف که مبتلا شود

روز وصالشان کسی خانه خراب می‌شود

کنار قله‌های غم نخوان برای سنگ‌ها

کوه که بغض می‌کند سنگ مذاب می‌شود

باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند

صبح به دیگ می‌رود، غنچه گلاب می‌شود

چه کرده‌ای تو با دلم که از تو پیش دیگران

گلایه هم که می‌کنم شعر حساب می‌شود ...

کاظم بهمنی

بیمار بودی مثلِ من ؟!

هرگز تو هم مانند من آزار دیدی ؟!

یار خودت را از خودت بیزار دیدی ؟!

آیا توهم هر پرده‌ای را تا گشودی

از چار چوب پنجره دیوار دیدی ؟!

اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی ؟!

از زیر امواج آسمان را تار دیدی ؟!

نام کسی را در قنوتت گریه کردی ؟!

از « آتنا » گفتن « عذابَ النّار » دیدی ؟!

در پشت دیوارِ حیاطی شعر خواندی ؟!

دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی ؟!

آیا تو هم با چشمِ باز و خیسِ از اشک

خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی ؟!

رفتی مطب بی‌نسخه برگردی به خانه ؟!

بیمار بودی مثلِ من ؟! بیمار دیدی ؟!

حقا که با من فرق داری - لا اقل  تو -

او را که می‌خواهی خودت یک بار دیدی ؟!

کاظم بهمنی

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...

تیر برقی چوبی‌ام در انتهای روستا

بی‌فروغم کرده سنگ بچه‌های روستا

ریشه‌ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت

کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شب‌ها، آمدم -

نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می‌کاشتند

پیکرم را بوسه می‌زد کدخدای روستا ...

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم؛

قدر یک ارزن نمی‌ارزم برای روستا ...

کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر؛

راهی‌ام می‌کرد قبرستان به جای روستا ...

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است؛

بد نگاهم می‌کند دیزی سرای روستا !

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کد خدا؛

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...

کاظم بهمنی