طوافم لحظه‌ی دیدار چشمان تو باطل شد...

به دریا می‌زنم شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می‌دیدم

که چشمان تو می‌افتند دنبال دلی دیگر

به هر كس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌دانم

به جز اندوه دل كندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می‌بینم

مرا می‌ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه‌ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فكر دور باطلی دیگر

به دنبال كسی جا مانده از پرواز می‌گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر!

فاضل نظری

حال همه خوب است، من اما نگرانم...

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم...

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر-

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست

صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم؟!

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه‌ی سنگین تو من کمترم آیا؟!

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق ! مرا بیشتر از پیش بمیران

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...

فاضل نظری

چای می‌نوشم ...

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده است

آسمانا! کاسه‌ی صبر درختان پر شده است

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای

از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده است

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می‌نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده است 

بس که گل‌هایم به گور دسته جمعی رفته‌اند-

دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر...

شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده است!

 شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است

فاضل نظری

یک بار به من قرعه‌ی عاشق شدن افتاد ...

من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه

تیرم به خطا می‌رود اما به هدر نه!

دلخون‌ شده‌ی وصلم و لب‌های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه 

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بدخلقم و بدعهد و زبانبازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟

یک بار به من قرعه‌ی عاشق شدن افتاد

یک بار دگر، بار دگر، بار دگر ... نه! 

فاضل نظری

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ی من!

انگار که از مشت قفس رستی و رفتی

یک‌باره به روی همه در بستی و رفتی

هر لحظه‌ی همراهی ما خاطره‌ای بود

اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من

پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

چون خاطره‌ی غنچه‌ی پرپر شده در باد

در حافظه‌ی باغچه‌ها هستی و رفتی

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ی من! آه!

این آینه را آه که نشکستی و رفتی

فاضل نظری

تو چه کردی؟!

سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟

افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل

روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان ِ رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار»

ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی!

فاضل نظری

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می‌کند

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می‌کند

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می‌کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می‌کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می‌کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می‌کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

خانه‌ی من با خیابان‌ها چه فرقی می‌کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می‌پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می‌کند؟

فرصت امروز هم با وعده‌ی فردا گذشت

بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می‌کند

فاضل نظری

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا ! آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه ی غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن ! محکم قدم بردار

به حلق آویز ، داری را که از دست تو خواهد رفت

فاضل نظری

ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری

ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری

بهتر آن بود که دست از سر ِ من برداری

ظاهر آراسته‌ام در هوس وصل، ولی

من پریشان‌تر از آنم که تو می‌پنداری

هر چه می‌خواهمت از یاد برم ممکن نیست

من تو را دوست نمی‌دارم اگر بگذاری

موجم و جرأت ِ پیش آمدنم نیست، مگر

به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

بی سبب نیست که پنهان شده‌ای پشت غبار

تو هم ای آیینه از دیدن ِ من بیزاری؟!

فاضل نظری

هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی

هر گاه یک نگاه به بیگانه می‌کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟

گفتی به من نصیحت دیوانه‌گان مکن

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته دلان خانه می‌کنی؟

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی

عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی

فاضل نظری

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج

فاضل نظری

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم

بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به هدر رفته‌ام ای ‌دوست

ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربتم اینقدر بگویم که پس از تو

حتّی ننشسته‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن روز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت

یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم

فاضل نظری

مرا بازیچه‌ی‌ خود ساخت چون موسی که دریا را

مرا بازیچه‌ی‌ خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟

خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست

چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است

که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

فاضل نظری

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !

که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

فاضل نظری

جواهر خانه

کبریایی توبه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهر خانه‌ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبرو داری کن ای زاهد، مسلمانی بس است

خلق دل سنگند و من آیینه با خود می‌برم

بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد

هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود، قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم

سفره‌ات را جمع کن ای عشق، مهمانی بس است

فاضل نظری