با همان ترسی که وقتی دسته‌ای از سارها

ناگهان پَر می‌کشند از گوشه‌ی دیوارها...

با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید

می‌گریزد از لب و دندان تیز مارها

با همان زخم و جراحت‌ها که شیر خسته‌ای

بر تنش جا مانده است از صحنه‌ی پیکارها

می‌روم سر می‌گذارم بر کویر و کوه و دشت

می‌روم گم می‌شوم در دامن شن‌زارها

آه ... دیدی خاطراتم را چطور از ریشه کند؛

دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها ؟!

کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت

سکه‌ی نام تو بالا رفت در بازارها !

تک تک سلول‌هایم هر یک از رگ‌های من

ملتهب بودند در جریان آن دیدارها ...

می‌روی بعد از هزاران سال پیدا می‌شوی

با فسیل استخوان‌های زنی در غارها ...

شیرین خسروی