ترسیدن از روز ...

با اینکه تنها چند روزی پیش مایی

حس می‌کنم عمری‌ست با من آشنایی

وقتی نگاهت را به چشمم هدیه کردی

حس عجیبی داشتم مثل (رهایی)

ای شاه بیت هر غزل در دفتر من

ای بهترین خلق خدا ای ماورایی

شاید تو هم در چشم‌های من بخوانی

عشقی که پنهان گشته در این بی‌صدایی

در این غزل حرف دلم را می‌نویسم

در چشم من زیباترین خلق خدایی

احساس دلگیری‌ست این حسی که دارم

ترسیدن از روز غم انگیز جدایی

اکبر امیدی

شبانی

دلم را چون انارى کاش يک شب دانه مى کردم

به دريا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم

چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم

نه از ترس خدا، از ترس اين مردم به محرابم

اگر مى شد همه محراب را ميخانه مى کردم

اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقيقت زد

حقيقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم

چه مستى ها که هر شب در سر شوريده مى افتاد

چه بازى ها که هر شب با دل ديوانه مى کردم

يقين دارم سرانجام من از اين خوبتر مى شد

اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم

سرم را مثل سيبى سرخ صبحى چيده بودم کاش

دلم را چون انارى کاش يک شب دانه مى کردم

علیرضا قزوه

شهر دارد کم کم از ...

حومه کم کم از حضور خانه ها پر می شود

شهر دارد کم کم از بیگانه ها پر می شود

رفته رفته از مسافرهایِ بی قصد سفر

ازدحام خلوت پایانه ها پر می شود

عده ای در انتظارند اینکه روزی باز هم

کوچه های شهر از میخانه ها پر می شود !

نیم هر اسطوره ای اغراق راوی بوده است

گوش تاریخ آخر از افسانه ها پر می شود

چشم های هاج و واج و بهت های بی دلیل !

شهر کم کم دارد از دیوانه ها پر می شود !

اصغر عظیمی مهر

عهد عشق

دوباره  یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت

و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و  رفت

کسی که مثل همه گفت : " دوستت دارم"

درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت

درست مثل همه بی مقدمه از راه ...

رسید و سنگ برآیینه ی دلم زد و رفت

مرا سپرد به کابوس ها٬ به هرچه محال

به لحظه های من این گونه رنگ غم زد و رفت

کسی که برکه ی آرامش مرا آشفت

به هستی ام ـ که نبود ـ آتش عدم زد و رفت

به چشم های سیاهش دچار کرد مرا

کنار رویاهایم کمی قدم زد و رفت

تمام حرف من این است :آخر این گونه

چگونه می شود از عهد عشق دم زد و ...

سید جعفر عزیزی / پشت این غزل مردی است از همیشه عاشق تر !

عادت می‌کنم !!!

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم

باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم

یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم

یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار،

تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

چون زمستان و خزان از پی هم می آیند

من چگونه به بهاران تو عادت بکنم؟

بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است

باید ای عشق به طوفان تو عادت بکنم

ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم

تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم؟!

ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم

به سخنهای پریشان تو عادت بکنم...

محمدرضا ترکی

بوسه

شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ

مانده در ظلمت دهلیز خموش

اختران دوخته بر منظره چشم

ماه بر بام سراپا شده  گوش !

 

در میان بود به هنگام وداع

گفتگویی به سکوت و به نگاه

دیده ی عاشق و لعل لب یار

دل معشوقه و غوغای گناه

 

عقل رو کرد به تاریکی ها

عشق همچون گل مهتاب شکفت،

عاشق تشنه لب بوسه طلب

همچنان شرح تمنا می‌گفت

 

سینه بر سینه‌ی معشوق فشرد

بوسه‌ای زان لب شیرین بربود

دختر از شرم سر انداخت به زیر

ناز می‌کرد، ولی راضی بود!

 

اولین بوسه‌ی جان پرور عشق

لذت انگیزتر از شهد و شراب

لاجرم تشنه ی صحرای فراق

به یکی بوسه نگردد سیراب

 

نوبت بوسه‌ی دوم که رسید،

دخترک دست تمنا برداشت

عاشق تشنه که این ناز بدید

بوسه را بر لب معشوق  گذاشت

فریدون مشیری/ تشنه‌ی طوفان