... فرهادی نمیبینم !
بهاران رفت و من در رفتنش شادی نمیبینم
سر انجام خوشی در هیچ خردادی نمیبینم
به تلخی شاد باش ای کوه! ویرانتر نخواهی شد
که من در کوهکنهای تو فرهادی نمیبینم
به خود بیهوده ماندم خیره در آئینه، میدانم
رساتر از سکوتم هیچ فریادی نمیبینم
شکایت از که دارد قلب من؟ داد از که میخواهد؟
که من در آنچه با من کرد بیدادی نمیبینم
خوشا بیراهه را با عشق طیکردن که فهمیدم
همیشه آخر هر راه آبادی نمیبینم
دعا کن مرگ، من را از غم عشقت رها سازد
وگرنه تا قیامت روی آزادی نمیبینم
مژگان عباسلو
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم دی ۱۳۹۴ ساعت توسط هیچکس!
|
سازها یاد تو آرند، از آن رو دل من