سیب قرمز بهشت

صدای  ناله های ما  به آسمان  نمی رسد

به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی رسد

کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم

کسی به داد شعرهای نیمه جان نمی رسد

اگر چه زندگی امید ... اگر چه مرگ چاره ساز ...

ولی به داد درد من، نه این نه آن ... نمی رسد!

بتاز رخش نازنین به دست رستمی دگر

که این دوپای خسته ام به هفت خان نمی رسد

مرا به سیب قرمز بهشت خود محک نزن

که روسیاهی دلم به امتحان نمی رسد

تو می روی و قصه هم به آخرش رسیده که

دگر زمان به گفتن ِ : " گلم بمان " نمی رسد

تمام سرنوشت من ، شده همین که دیده ای:

کسی که هر چه می دود به کاروان نمی رسد 

دلم گرفته از خودم از این من ِ بدون تو

و ناجی همیشگی که ناگهان ... نمی رسد

گلایه نیست خوب من، ولی بگو که تا به کی

کلاغ قصه های ما به آشیان نمی رسد ؟

رویا باقری

وقتی نباشی

وقتی نباشی مهم نیست ، باران ببارد ... نبارد

من زنده باشم ... نباشم ... فرقی که دیگر ندارد

وقتی نباشی چه حرفی؟ اصلا چه شعری؟ چه عشقی؟

وقتی که هرلحظه بی تو، داغی به دل می گذارد

وقتی تو بر لب نداری نام ِمن ِشاعرت را

بهتر کسی نام من را دیگر به خاطر نیارد

در لحظه ی جان سپردن بهتر که دیگر نباشد

چشمان خیسی که من را دست خدا می سپارد

نه کوزه...نه نی لبک، نه! در خاک سرد مزارم

ای کاش دستان گرمت یک شاخه مریم بکارد

این شاعرِ قرن حاضر، این بیت را حافظانه

رندانه بر لوح ِ شعرش، طرح تو را می نگارد

دیگر به آخر رسیده این نامه و شاعر تو

از راه دور و به گرمی دست تو را می فشارد

رویا باقری

جان به لب آمده از تنهایی

باز من ماندم و شب‌های فراق

سینه‌ی غمزده و چشم تری

مرغ دلسوخته در آتش عشق

می‌زند کنج قفس بال و پری

که برد جانب او پیغامی؟

که رساند به من از او خبری ؟

ای پرستو ز کجا می‌آیی ؟

ای کبوتر ز کجا می‌گذری ؟

ای نسیم سحر از او جه خبر ؟


عاشقم عاشق معشوقه پرست

پشت پا بر همه عالم زده‌ام

چشم پوشانده‌ام از عیش جهان

دست در دامن ماتم زده‌ام

غم او یار وفادار من است

فال قسمت همه بر غم زده‌ام

همه شب باده ز خوناب جگر

تا سحر جام دمادم زده‌ام

جان به لب آمده از تنهایی

ای نسیم سحر، آخر بنواز

گوش جان را به صدای جرسی

سوی من ناگه بازآ و بگو

چه نشستی؟ که رسد همنفسی

من در آغوش تو بی هوش شوم

ندهند این همه شادی به کسی

می‌گشایم به هوایش پروبال

هم چنان مرغ اسیر از قفسی

آه! این نیست مگر رویایی

چه کنم قدرت پروازم نیست

تیر غم بی تو شکسته‌ست پرم

تا مگر از تو رساند خبری

آستان بوسِ نسیمِ سحرم

خوب می‌دانی و می‌دانم خوب

که از این ورطه به در جان نبرم

بی تو خون گریم، بازآ، بازآ

وای از این سوزِ دلِ بی اثرم

دلگرم تابِ شکیبایی نیست

نیست جر مرگ مرا تسکینی

عشق ناکام همین عشق من است

دلم از غصه‌ به جان آمده و جان

باز زندانی زندان تن است

بی گمان قصه جان کندن من

قصه عشق همان کوهکن است

که تو شیرین به مزارم گویی

این همان شاعر شیرین سخن است.....

... وین منم تیشه به جانش زده‌ام!

فریدون مشیری

فال

ماندم ميان ِ غربتي تاريك و نمدار

پروانه بودن سهم قلبم نيست انگار

اين تارهايي را كه با شوقت تنيدم

حالا در اطرافم شده مانند ِ ديوار

حال ِ مرا مي خواستي؟ هر بيت ِ شعرم

مشتي ست از بدحالي ِ دنياي خروار

اين لحظه هاي بي تو، نامش زندگي نيست

تنها تنفس مي كنم، آن هم به اجبار

آخر شبي از خانه بيرون مي زنم تا

مانند كولي ها شوم در كوچه بازار

مانند كولي ها به دنبالت بيايم

"دستت بده.. فالت بگيرم.." هي به اصرار

نشناسي و دست تو را فوري بگيرم

با التماس و خواهش و بگذار ... بگذار...

چيزي نگويي ديگر و با شك بگويم

هر لحظه ي آن ماجراها را به تكرار

انگشت بر لب سوي من برگردي و شعر

پايان بگيرد توي آغوش ِ تو اين بار

ودیعه عزیز دوست

در سکوت لال دریا

گر چه گاهی در لجاجت انعطافی خفته است

هر کجا عشقی ست در آن اختلافی خفته است

جز خـدا از حـال آدم ها کسـی آگاه نیست

در نگاه هرزه ها گاهی عفافی خفته است

غالـبا برجـستگـی هــای تن ِ تنـدیس هـا

سالها در سینه های سنگ صافی خفته است

مـی وزند از آسمـانها ابـرهـای نیمه شب

مـاه من آرام در زیـر لحـافی خـفـته است

بـر لبم لبخـند اندوه است در هنگام خواب

مثل سربازی که با فکر معافی خفته است 

وقت دلتـنگی تو را می خواهـم اما نیستی

مثل سیمرغی که پشت کوه قافی خفته است

گر چه دانم نامه های بی جوابم سالهاست

چون دعایی کهنه در لای شکافی خفته است -

در سـکوتم سـالـها در انتظارت بوده ام

مثل شمشیری که عمری در غلافی خفته است

خواب در چشمم نمی آید ؛ کدامین جنگجو –

در تمام عمر یک شب قدر کافی خفته است ؟!؟

ظاهر شمشیرها شکل صلیبی منحنی ست

هر کجا جنگی ست در آن انحرافی خفته است

زخم کشـتی شیوه ی دزدان دریایی نبود

در سکوت لال دریا اعترافی خفته است

گوشه گیران حرف اول را در آخر می زنند

 گاه اگر مقصود شاعر در قوافی خفته است

ترسم از روز مبادای سرودن از تو بود

در غزلهایم اگر بیتی اضافی خفته است

اصغر عظیمی مهر

حالم ؟!

نفس میکشم تا به جای مرده ها خاکم نکنند ...

               اینگونه است حال من !

                                                حالم را نپرس !!

شبی بدون تو و ساعتی که زنگ نمی زد ...

شبیه جوهر تاریخ در بدایت اشیاء

سراغت آمدم از ذات تا نهایت اشیاء

نیامدم که شبی شاهد شکست تو باشم

بیا مرا چمدان فرض کن که دست تو باشم

و هر چه شعر بگویم از اقتباس تو باشد

کمد شوم که درونم پر از لباس تو باشد

بیا شبیه تو باشد شباهتی که ندارم

در انحصار تو باشد مساحتی که ندارم

مرا به چنگ بگیری شبیه خون به خمیره

شبیه شاخه ی مرجان به سنگهای جزیره

مرا که دشت فراخی اسیر پنجه ی بادم

که قرنهای مدیدی ست در شکنجه ی بادم

عجیب رنج عمیقی ست درد ِ سخت کشیدن

شبیه رنده به پیشانی درخت کشیدن

به ظاهر آرام و از درون به حال عذابم

غریو آهن تفتیده ای به سینه ی آبم

>> ادامه ی شعر در ادامه مطلب...

ادامه نوشته

هستی من

عشقت بگذار هستی من باشد

چشم تو شراب مستی من باشد

بگذار که آن روسری صورتی ات

سجاده ی بت پرستی من باشد

اصغر عظیمی مهر

فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

دیگر به فکر همنفسی جز تو نیستم

عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم

بعد از چقدر اینطرف و آنطرف زدن

فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم

یک آسمان اگر چه برویم گشوده است

من راضیم که در قفسی جز تو نیستم

حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز

دیگر به فکر هیچکسی جز تو نیستم

مهدی فرجی

ماه از دور زیباست ...

دیدار ما هرچند دورا دور،  زیباست!

دیگر پذیرفته ام که ماه از دور زیباست

هرچند موسایت نخواهم شد ولی باز

از تو چه پنهان ! درد و دل با طور زیباست

دنیا همیشه دل به خواه ما نبوده

باور بکن بعضی گره ها کور زیباست

بس کن عزیزم طاقت باران ندارم

این چشم ها ... این چشم ها مغرور زیباست!

هر چند شب با نور سرد ماه٬ جور است

اما شب چشمان تو ناجور زیباست

وقتی که دریا تنگ ماهی های خسته ست

مردن میان تار و پود تور زیباست

وقتی که غم هایم غم ِعشق تو باشد

از مهد چشمانم اگر تا گور ... زیباست !

رویا باقری

دریا ...

دو قدم‌ مانده‌ زگرمازدگی‌ تا دریا

وعده‌ دارد تن‌ گرمازده‌ام‌ با دریا

تا که‌ با صخره‌ و سنگ‌ و صدف‌ آمیخته‌ است

می‌شناسد دل‌ طوفانی‌ ما را دریا

شرمگین‌ می‌شود این‌ بار ز دریا بودن

وسعتم‌ را چو نشیند به‌ تماشا دریا

آسمان! گوش‌ کن‌ آمادهِ‌ آبی‌ شدنم

تو در این‌ حادثه‌ مشتاق‌تری‌ یا دریا ؟

چشم‌ تو آبی‌ و من‌ آبی‌ و شعرم‌ آبی‌

نسبتی‌ داشته‌ یکرنگی‌ ما با دریا

هر چه‌ دزدید از آن‌ قافله‌ دیروز، کویر

می‌سپارد به‌ من‌ گمشده‌ فردا دریا

یک‌ قدم‌ تاب‌ بیاور دل‌ صحرایی‌ من‌

دو قدم‌ مانده‌ ز گرمازدگی‌ تا دریا

آه‌ ای‌ آبله‌ پا خستگی‌ از تن‌ بتکان‌

چشم‌ واکن‌ که‌ رسیدیم‌ به‌ دریا... دریا!

فریاد دل

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

چشم خواب آلوده اش را مستي رويا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود

عكس شيدايي در آن آيينه شيدا نبود

لب همان لب بود ، اما بوسه اش گرمي نداشت

دل همان دل بود ، اما مست و بي پروا نبود

در دل بيدار خود جز دين رسوايي نداشت

گر چه روزي همنشين جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغاي دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

ديده ام آن چشم درخشان را ولي در اين صدف

گوهر اشكي كه من ميخواستم پيدا نبود

در لب لرزان من فرياد دل خاموش بود

آخر آن تنها اميد جان من تنها نبود

جز من و او ديگري هم بود اما اي دريغ

آگه از درد دلم زآن عشق جان فرسا نبود

خداحافظ

نمیدانم چه کردم من که روی از من نهان کردی

نمیدانم چه فکری در تو باعث شد ببندی چشمهایت را

بروی التماس دیده های بی قرار من

و من بی تو پریشان میزدم پرسه

درون غربت شهر شلوغ خالی از احساس

میان کوچه های پر ز تنهایی

و اما کاش میبودی!

و میدانم

که گرداندی نگاهت را

نفهمیدی کسی با شوق می آید

ندیدی آمدم بی دل

تو سوزاندی

تو سوزاندی تمام آرزوهای تن بی روح بی جان را

و ویران کردی از بنیان

تمام آنچه حس کردم

تمام آنچه میدیدم

ولی

با این همه بازم

دل افتاده بر خاکم

گلایه مند از تو نیست

تو حق داری

تو داری قدرت این را

بکوبی و بفرسایی

همه آمال این مجنون بیدرمان عاشق را

توانستی

تو سوزاندی وکوبیدی و فرسودی

ولی با این همه بازم

گلایه مند از تو نیست

دل مغلوب در بندم

چرا که کشتم آن دل را

به زیر آج پوتینهای بی احساسیت روحم!

خودم کشتم!

و اینک آرزویی نیست

چون دل مرد

به امید وصالت با تنی که عاشقش هستی!

خداحافظ!

حسین رضایی

بـیگانـه

غم آمده غم آمده انگشت بر در میزند

هر ضربه ی انگشت او بر سینه خنجر میزند

ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده

گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در میزند

از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا

غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند

فریدون مشیری

دوستت دارم

شب بود و در رويا نوشتم دوستت دارم

خورشيد سر زد تا نوشتم دوستت دارم

در خواب و در بيداري آن شب تا سحر صد بار

بر جاده فردا نوشتم دوستت دارم

شب بود و هر كس مي رسيد از دشمني مي گفت:

تنها همين. تنها نوشتم دوستت دارم

با قايق تنهايي ام  پارو زنان آرام

بر صفحه ي دريا نوشتم دوستت دارم

با واژ هايي مثل باران هم صداي ابر

با دست خطي زيبا نوشتم دوستت دارم

يك فصل عشق و مهرباني و غزل روييد

بر هر چه و هر جا نوشتم دوستت دارم

حرف مفت

بايد کمک کنی کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند - پرم را شکسته اند

نه راه پيش مانده برايم نه راه پس

پلهای امن پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخ های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گلهای قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهانهای هرزه گو

با سنگ حرف مفت سرم را شکسته اند

مهدی فرجی

کبوتر می شوم

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم‌

آخ‌... تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم‌

با تو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند

یاسم و باران که می‌بارد معطر می‌شوم‌

در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری‌

آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم‌

میل‌، میل توست‌، امّا بی تو باور کن که من‌

در هجوم بادهای سخت‌، پرپر می‌شوم

مهدی فرجی

هوای اسکله

وقتی هوای اسکله تاریک می‏شود

دریا از انزوای تو تحریک می‏شود

تنها به روی صخره قدم می‏زنی و موج

کف کرده است و هی به تو نزدیک می‏شود

انسیه سادات هاشمی

ولی نفرین نکرد

زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد

در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد

روزهای تیره هریک شب‌تر از دیروز تار

در میان دخمه‌ای سر شد ولی نفرین نکرد

هرچه آن صیادها را صید خود کرد این شکار

روزی‌اش یک دام دیگر شد ولی نفرین نکرد

روزه‌‌ی غم سجده‌ی غم شکر غم افطار غم

زندگی با غم برابر شد ولی نفرین نکرد

وای اگر نفرین کند دنیا جهنم می‌شود

از جهنم وضع بدتر شد ولی نفرین نکرد

وقت افطار آمد و دیدم که خرماها چطور

یک به یک در سینه خنجر شد ولی نفرین نکرد

هی به خود پیچید و لحظه لحظه با اکسیر زهر

چهره‌ی زردش طلا‌تر شد ولی نفرین نکرد

آن دم بی بازدم چون آتشی رفت و سپس

آنچه باید می‌شد آخر شد ولی نفرین نکرد

انسیه سادات هاشمی

باز شب شد ...

باز شب شد چقدر تنهایم

گفته بودی که شبی می آیم

باز شب شد و از پنجره ام

همچنان راه تو را می پایم

کنج این پنجره ها شب همه شب

منم و گریه های    های هایم

پشت این پنجره ها تا به سحر

پنجه بر پیکر شب می سایم

نکند بیهوده عمر خود را

پشت این پنجره می فرسایم

نکند بیهوده تکرار شود

قصه چشم به راهی هایم

باز چون دیشب و شبهای دگر

می روم پنجره را بگشایم

باز شب شد شب و از پنجره ام

همچنان راه تو را می پایم